من و عصای موسی ام :)



این وقتی که آدم نمیداند چه بنویسد و باید بنویسد؛ چند بار نوشتم و به دل نچسبید و رفت در زباله دان. اما این احساس باید نوشتن خیر! علی الحساب گفتم دستورالعمل گوش سپردن به این شعر عطار نیشابوری به آواز دشتی شجریان و ساز مشکاتیان که طوری بر دل مینشیند که لاجرم از دل برآمده است را، بنویسم. بدین شرح که وقت گرگ و میش ترجیحا غروب، خورشید نباشد و آفتاب باشد؛ یک پنجره باز گیر بیاورید برای تماشا و اتاق ساکتی و در معیت باد صبا همان طور که نور خودش را جمع میکند از آسمان، آه دل سدا و نوا و چامه را بشنوید تا حق مطلب ادا شود. ترجیحا بدون هدفون :) 

 

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

 

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

 

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

 

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش

قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

 

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

 

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

 

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

 

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

 

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

 

+ اما

اتفاقی چند بار است وقتی قرآن را بعد از نماز باز میکنم برای خواندن، سوره یوسف می آید. و آیاتش که به زعم من، عجیب محزون اند و غریب. از تو میپرسم، حکایت پیامبران کنعان از یوسف (ع) گم گشته بیشتر میگوید یا یعقوب (ع) کلبه احزان؟


اعتراف میکنم که این روزها، جوری خودم را جست و جو میکنم که انگار خیلی وقت نیست گم شده ام. ترسان و پریشان تر با شدتی بیشتر از همیشه میگردم، میبینم، فکر میکنم. به سان مادری که ناگهان کودکش را در میان جمعیت نمیبیند. اما واقعیت این است من خیلی وقت است گم شده ام. چه وقت بود؟ آن موقع که تمام زندگی قبل را ناگهان رها کردم و رفتیم؟ بعد از فوت پدربزرگ؟ یا وقتی تنها بودم و باید درس میخواندم و به مادربزرگی که رفته و هنوز نیامده بود و نمی آمد هم دیگر، فکر نمیکردم؟ یا موقعی که تفاوتم با بقیه در ظاهر و حتی باطن را فهمیدم و دیدم تلاشم برای پذیرفته شدن مقبول نمیفتد؟ همان وسط ها بود که خسته بودم از خودم، دستش را رها کردم و گم شدم. خیلی وقت پیش.

 هر بار فکر کردم بالاخره یک روز میروم دنبالش؛ و همین. فقط قول پوشالی میدادم که پیدایش میکنم و فراموش میکردم. پذیرش اینکه، چیزی که در واقعیت هستم و آن چه فکر میکنم هستم و میخواهم که باشم، چه قدر متفاوت بود و باید زمان میگذاشتم و حل میکردم برای خودم این چندگانگی را، این حجم اختلاف در دنیای حال اطرافم و فضای زمان بزرگ شدنم و آن چه از خواندن ها و دیدن ها و شنیدن ها گرفته بودم و جهان در سرم با آن ها ساخته شده بود، گیجم کرده بود. و من چه قدر نامهربان و کم صبر بودم با خودم. زمانی فکر کردم راهم برای ساختن را پیدا کرده ام، شتابان در آن پیش رفتم و پشیمان شدم و قصد بازگشت کردم، و نمیدانستم چگونه. از همان جا سعی کردم ادامه ی مسیر را متفاوت در پیش بگیرم و نتیجه چندین بار تلاش، ملغمه ای شد که خودم هم سر در نمیاوردم کیست و چیست. 

هنوز احساس میکنم تمام راه ها را به هم گره زده ام و سعی میکنم از درونش معنا و مفهومی در بیاورم که نمیشود. اغلب زندگی ام برای رسیدن به تصورات ذهنی از آینده ام تلاش کردم در حالی که مرتبا عوض میشدند و نمیدانستم کدامشان درست تر است. کدامشان "من" است. و هر بار که اتفاقی میفتاد که نباید، انداختم تقصیر اینکه من آن کسی نیستم که باید. 

آمده ام بگویم که در آخرین بار "اگر فلان جور بودی، آن چیزی که میخواستی شاید میشد" این احساسم عمیقتر از باقی دفعات است. خودم را میبینم، به درست یا غلط، بر سر راه خودم که نمیگذارم بشود. این بار دردش بیشتر بود از قبل. خیلی بیشتر. این قدر که عزمم را جزم کردم بروم دنبال گمشده ام بعد سال ها؛ که گناه دارد و ترسیده از این همه قضاوت و قساوت و آن دور دورها، میان مه سردرگمی چه قدر تنهاست.  


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسباب کشی اصفهان نجوای قلب شکسته وبلاگ تخصصی اجرای نرده استیل،حفاظ استیل،پله استیل،نرده کابلی،نرده شیشه ای هیات یازهرا(س) اسب تک شاخ صورتی بالدار اسلام دين وحشي گريست(من يک نو کيش مسيحي هستم) Jessica سردخانه 22بهمن Coldstorage facility Kevin